با نور ولادت امام جواد(ع) سخنان تمام مخالفین شیعه خاموش شد و شیعه از انحرف در مذهب محفوظ ماند چرا که میتوان گفت یکی از حساسترین مقاطع تاریخی دوران ائمه(ع) در زمان امام جواد (ع) رخ داد زیرا ایشان در سن کودکی به امامت رسید اما حضرت راه حق و باطل را به همه نشان داد.
به گزارش سرخط نیوز، زمان امام جواد (ع) یک مقطع حساس تاریخی برای شیعیان به حساب میآمد چرا که هر کسی امام جواد (ع) را به امامت قبول داشته باشد امامان پس از حضرت را نیز قبول دارد و شیعه ۱۲ امامی محسوب میشود، چرا که تا قبل از حضرت برخی مذهب واقفیه را پذیرفتند و تا امام رضا (ع) و یا قبل از ایشان توقف کردند و حتی در مورد امام جواد (ع) برخی برای امامت حضرت چون سنشان پایین بود تردید داشتند اما کسی که حضرت را به امامت پذیرفت جزو شیعیان دوازده امامی محسوب میشود و این را میتوان در تاریخ یک نقطه عطف خواند.
مشکل کوچکی سنّ حضرت جواد، نه تنها برای بسیاری از افراد عادی از شیعیان حل نشده بود، بلکه برای برخی از بزرگان و علمای شیعه نیز جای بحث و گفتگو داشت. به همین جهت پس از شهادت امام رضا (علیه السلام) و آغاز امامت فرزند خردسالش، حضرت جواد، شیعیان – بویژه شیعیان عامی – با گرداب اعتقادی خطرناک و در نوع خود بی سابقه ای مواجه شدند و کوچکی سن آن حضرت به صورت یک مشکل بزرگ پدیدار شد.
«ابن رستم طبری»، از دانشمندان قرن چهارم هجری، مینویسد: «زمانی که سنّ او (حضرت جواد) به شش سال و چند ماه رسید، مأمون پدرش را به قتل رساند و شیعیان در حیرت و سرگردانی فرو رفتند و در میان مردم اختلاف نظر پدید آمد و سنّ ابو جعفر را کم شمردند و شیعیان در سایر شهرها متحیر شدند.
به همین جهت، شیعیان اجتماعاتی تشکیل دادند و دیدارهایی با امام جواد به عمل آوردند و به منظور آزمایش و حصول اطمینان از اینکه او دارای علم امامت است، پرسشهایی را مطرح کردند و هنگامی که پاسخهای قاطع و روشن و قانع کننده دریافت کردند، آرامش و اطمینان یافتند.
مورخان در این زمینه مینویسند: چون امام رضا (علیه السلام) در سال دویست و دو به شهادت رسیدند، سنّ ابوجعفر نزدیک به هفت سال بود، ازینرو در بغداد و سایر شهرها در بین مردم اختلاف نظر پدید آمد. «ریّان بن صلت»، «صفوان بن یحیی»، «محمد بن حکیم»، «عبدالرحمن بن حجاج» و «یونس بن عبدالرحمن»، با گروهی از بزرگان و معتمدین شیعه، در خانه «عبدالرحمن بن حجاج»، در یکی از محلههای بغداد به نام «برکه زلزل» گرد آمدند و در سوگ امام رضا(ع) به گریه و اندوه پرداختند. یونس به آنان گفت: دست از گریه و زاری بردارید، (باید دید) امر امامت را چه کسی عهده دار می گردد؟ و تا این کودک (ابوجعفر) بزرگ شود، مسائل خود را از چه کسی باید بپرسیم؟
در این هنگام «ریّان بن صلت» برخاست و گلوی او را گرفت و فشرد، و در حالی که به سر و صورت او میزد، با خشم گفت: تو نزد ما تظاهر به ایمان می کنی و شک و شرک خود را پنهامی می داری!؟ اگر امامت او از جانب خدا باشد حتی اگر طفل یک روزه باشد، مثل پیرمرد صد ساله خواهد بود، و اگر از جانب خدا نباشد حتی اگر صد ساله باشد، چون دیگران یک فرد عادی خواهد بود، شایسته است در این باره تأمّل شود. در این هنگام حاضران به توبیخ و نکوهش یونس پرداختند.
در آن موقع، موسم حج نزدیک شده بود. هشتاد نفر از فقها و علمای بغداد و شهرهای دیگر رهسپار حج شدند و به قصد دیدار ابو جعفر عازم مدینه شدند و چون به مدینه رسیدند، به خانه امام صادق (ع) که خالی بود، رفتند و روی زیرانداز بزرگی نشستند. در این هنگام عبدالله بن موسی، عموی حضرت جواد(ع)، وارد شد و در صدر مجلس نشست. یک نفر بپا خاست و گفت: این پسر رسول خداست، هرکس سؤالی دارد از وی بکند. چند نفر از حاضران سؤالاتی کردند که وی پاسخهای نادرستی داد!. شیعیان متحیّر و غمگین شدند و فقها مضطرب گشتند و برخاسته قصد رفتن کردند و گفتند: اگر ابوجعفر می توانست جواب مسائل ما را بدهد، عبدالله نزد ما نمیآمد و جوابهای نادرست نمیداد!
در این هنگام دری از صدر مجلس باز شد و غلامی بنام «موفق» وارد مجلس شد و گفت: این ابوجعفر است که میآید، همه بپا خاستند و از وی استقبال کرده و سلام دادند. امام وارد شد و مردم همه ساکت شدند. آنگاه سؤالات خود را با امام در میان گذاشتند و وقتی که پاسخهای قانع کننده و کاملی شنیدند، شاد شدند و او را دعا کردند و ستودند و عرض کردند: عموی شما، عبدالله چنین و چنان فتوا داد. حضرت فرمود: عمو! نزد خدا بزرگ است که فردا در پیشگاه او بایستی و به تو بگوید: با آنکه در میان امت، داناتر از تو وجود داشت، چرا ندانسته به بندگان من فتوا دادی!؟.
«اسحاق بن اسماعیل» که آن سال همراه این گروه بود، میگوید: من نیز در نامهای ده مسئله نوشته بودم تا از آن حضرت بپرسم. در آن موقع همسرم حامله بود. با خود گفتم: اگر به پرسشهای من پاسخ داد، از او تقاضا میکنم که دعا کند خداوند بچهای را که همسرم به آن آبستن است، پسر قرار دهد. وقتی که مردم سؤالات خود را مطرح کردند، من نیز نامه را در دست گرفته بپا خاستم تا مسائل را مطرح کنم. امام تا مرا دید، فرمود: ای اسحاق! اسم او را «احمد» بگذار. به دنبال این قضیه همسرم پسری به دنیا آورد و نام او را «احمد» گذاشتم.
این دیدا، بحث و گفتوگو و دیدارهای مشابه دیگری که با امام جواد (ع) صورت گرفت مایه اطمینان و اعتقاد کامل شیعیان به امامت آن حضرت گردید و ابرهای تیره ابهام و شبه را از فضا فکر و ذهن آنان کنار زد و خورشید حقیقت را آشکار ساخت.
انتهای پیام